نوشته شده در تاریخ شنبه 18 آبان 1392 توسط هامون
چند وقت پیش درباره همین موضوع اینجا توی وبلاگم مطبی نوشته بودم اما دیشب باز همون حس بهم دست داد ...
وقتی رسیدم خونه همه خواب بودند ، خیلی خسته بودم ، كنار بخاری تو رختخوابم دراز كشیدم و پتو رو كشیدم روم . یاد شبی افتادم كه دلم همین رختخواب گم رو میخواست ، شبی كه داشتم از خستگی بیهوش میشدم و سرما امونم رو بریده بود ، شبی كه فكر میكردم هیچوقت صبح نمیشه ...
یادم افتاد خیلی از چیزهایی كه الان داریم و اصلا حسابشم نمیكنیم داشتنش آرزوی خیلی هاست ...
طبقه بندی: هذیان نوشت،